گلنوشت عشق

حرفهای دل به زبان قلم

گلنوشت عشق

حرفهای دل به زبان قلم

لباس نارنجی

زندگی 

شراب مورد علاقه ام نبود

باید مست میشدم

تا نبودن لباس نارنجی را

زود فراموش کنم

گمان نمیکنم

او دلش بخواهد

بامن زندگی کند

شاید برود پیش پاییز

مهر را ندیدم

و به آبان نرسیدم

اما دست آذر را گرفتم

بوی پرتقال میداد اما مادرم دوست نداشت اورا داشته باشم

ترسیدم و رویای داشتنش را به باد سپردم

ترسیدن همیشه خوب نیست زندگی با شجاعت بهتر میشود اما من دیگر شمشیر پلاستیکی هم به دست نمیگیرم دستم درد کهنه ای دارد و قلبم خون قورت میدهد خنده به مغزم نمیرسد و همیشه تکرار روزهای زندگی ملال آور نیست

مینویسم این روزها کاغذها هم از سپیدی فراری اند لکه روی روشنی پاک نمیشود باید تیره بود نمیدانم چرا دلم را به لباس نارنجی دادم تا او را خون کند بهتر است پاییز ازاین ماجرا خبر نداشته باشد اگر دهان انار قرص باشد اتفاق بدی نمی افتد و بسیار خوشحال میشوم اما روزگار نباید ببیند مثل لباس نارنجی 

#لباس_نارنجی

#داستان_کوتاه

نگاهم کن «داداشم»

نگاهم کن

گمان میکنی

بی تو

نمیشود عاشق بود؟

شقایق چطور؟

زندگی یکبار بود؟

اما عشق هم

گاهی اشتباه میکند 

گذشتن از تو 

خوب ترین کار نبود

 باید دوباره 

چشمانت را شروع کنم

نگاهم کن

 

اتمام

از جایی باید 

آغاز کردو 

تمام نشد

اتمام مارا 

خداوند نخواسته است

:لبخند:

نفس«داداشم»

کدام هوا

پراز نفس های توست

میخواهم

آسمان را اندازه بگیرم

تاقواره ی ستاره ها

کوچک نشود

هواخواه

من هواخواه نرگس نیستم

زمستان 

برف می نوشد 

باران 

اشک شوق ابر 

از دیدار آسمان 

خوش به حال رنگین کمان 

قالی خورشید