دانه دانه درد هایم را
لای سمبوسه گذاشتم
تا پاییز
قورتشان دهد
فکر دیگری
به ذهن برگها رسید
فاضله هاشمی غزل
زرد
گویی خواهر خورشید
چشم هایش برادر جنگل
نگاهش
به روی آسمان
یک پنجره بود
یک گربه مگر
چه قدر ثروت دارد
فاضله هاشمی غزل
درآغوش امن مترسک
گندم ها نمیترسند
پیاده رو
جزوه ی همه فصل ها را
تمام کرده است
درخیابان قفل دست ها میشکند
قلبی از اتوبان رد نمیشود
غم در غرق نقاب های ذوب شده است
فاضله هاشمی غزل